لحظه ها می گذرند فقط خاطره ها باقی می مانند!
خاطرات هفت ماهه ام از بامیان :
درتاریخ اول سنبله سال جاری ازطرف دفتر دایکندی جهت انجام کاری رسمی به مدت دوماه به دفتر بامیان رفتیم. تعداد ما به سه نفر می رسید . همکاران دفتر بامیان به ما سه نفر همیشه تیم دایکندی میگفتند. واز آنجایکه حجم کار ما خیلی زیاد بود وهمچنان هر 20 روز ویا یک ماه بعد از دفتر مرکزی تغییراتی درکار ما می آمد وما مجبور بودیم که کارهای گذشتۀ خودرا اصلاح نموده وکارهای باقی ماندۀ خود را نیز مطابق با تغییرات دفتر مرکزی عیار نمائیم . بالاخره این مسافرت دوماهه ما به هفت ماه به طول انجامید . ازینکه بامیان یک ولایت تاریخی وباستانی است ، ما معمولاً روزهای جمعه به جا های دیدنی آن ولایت می رفتیم. مثلاً شهر غلغله ، شهر ضحاک ، بتهای تخریب شده ، درۀ اژدهار ( معروف به درۀ اژدر ) و بند امیر . یک تن زا کارمندان دفتر بامیان که ازاخلاق بسیار نیک وازیک حوصله مندی خاص برخورداربود که همه او را دوست داشتند وبه همین خاطر برای او یک نام مستعار مانده بودیم بنام بختی . البته کلمه بختی خودش یک داستان مفصلی داردکه نمی شود دراینجا اورا گنجاند. یک روز جمعه حدوداً اواسط ماه سنبله بود ما به تعداد پنج نفر به شمول بختی به طرف شرق بازار بامیان رفتیم ، یک منطقه را دهن درۀ دکانی می گویند که خیلی جای زیبا ، سر سبز ، خرم وتازه بود. درآنجا عکسهای یادگاری گرفتیم . وقتیکه خواستیم دوباره به طرف اطاق برگردیم بعضی از دوستان گفتند که از آب رود خانه بگذریم واز آنطرف دریا به سوی بازار برویم. زمانیکه ما خواستیم از آب عبور کنیم یک چپلک بختی را آب برد واز نظر ما ناپدید کرد. هر قدر که ما تلاش کردیم نتوانستیم چپلک بختی را پیدا کنیم. بالاخره بختی را متقاعد ساختیم که همراه ما با یک پای برهنه به طرف بازار حرکت کند. دربین راه خود بختی یک بوتل پلاستیکی میراندارا پیدا کرده و همراه با چند تار بوجی برای خود چپلک درست کرده بود، این ابتکار او مارا از خنده کشت. خود بختی میگفت که اروزمن دورۀ عسکری خودرا سپری نمودم. دریکی از روزهای جمعۀ دیگر که ماه میزان بود من همراه پنج تا از رفیقانم حدوداً ساعت هشت صبح خود را درمنطقۀ بند امیر یافتیم. واقعاً بند امیر نه تنها یکی از زیباترین ، بلکه یکی از عجائیب ترین ، بانشاط ترین ،عطراگین ترین ،پرطراوت ترین ودل انگیزترین نقطه دنیا است . واقعاً به دیدن میرزد، وقتیکه آدم بند امیر را از نزدیک ببیند بیشتر به قدرت لایزال پروردگار ایمان می آورد. توصیف بند امیر دراینجا ازتوان من خارج است بالاتر ازآنچی است که آدم درباره اش بگوید . من ازآنعده ازهموطنان خود که تا هنوز بند امیر را ندیده اند و توانائی دیدن منطقه بند امیر را دارند می خواهم که حتی برای یک بارهم که شده حتماً بند امیر را ببینند. دراین سفر ما باخود همه چیز برده بودیم : فرش ، ظرف ومواد خوراکه و..... در وسط بندهای معروف به بند ذوالفقار وبند پدینه جول وپلاس خودرا هموارکردیم وهرکدام ما به هر سو جهت تماشای این مناظر زیبا وطبیعی رفتیم . ونزدیکی های چاشت بود که همه ما جمع شدیم وهرکدام ما مصروف یک کاری شدیم یکی ما چا ی دم می کرد یکی ما کچالو چپس می کرد یکی دیگر ما گوشت مرغ را بریان می کرد و..... وقتیکه درسر دسترخوان نشستیم یکی از رفیقان ما که خیلی هم شوخ بود یک لنگ مرغ را می گرفت ومیگفت که من اکت انسانهای جنگلی را می کنم ودیگران از خنده بی هوش می شدند.آنروز آنقدر خندیدیم که هیچ وقت نخندیده بودیم . واز سوی دیگر ما شش نفر سه پایه کمره دیجیتال با خود برده بودیم و رنگارنگ عکسها گرفتیم تا دلما خواست عکس گرفتیم وتا زمان که آفتاب غروب می کرد در آنجا بودیم واز منظره های دم غروب هم عکس های زیاد گرفتیم. که بعداً این عکس ها را من به کمپیوتر خود انتقال دادم تقریباً سه جی بی را اشغال کرده بود. بعد از آن به طرف مرکز بامیان حرکت کردیم. ودریکی از جمعه های دیگر به مناسبت بیست ویکم ماه سبتمبر روز جهانی صلح از طرف دفتر یونما و ایکوتوریزم بامیان برنامه کوهنوردی تنظیم گردیده بود. ما دراین برنامه هم اشتراک نمودیم ، مسیری را که آنها تعین کرده بودند عبارت بود از جلو بت کلان که دفتر ایکوتوریزم موقعیت دارد الی آخر درۀ فولادی واز آنجا الی آخر قله شاه فولادی در دل کوه بابا ومی گفتند که درآخرین نقطه کوه بابا چندین حوض کلان که از خود کوه ها تشکیل شده اند وجود دارد وجهت تماشای آنها باید خود را به آنجا برسانیم . صبح زود روز جمعه معینه به تعداد بیش از 300 سه صد نفر از مسیر که از قبل تعیین نموده بودند توسط چندین موتر ملی بس حرکت کرده وحدود ده کیلومتر را طی نموده خودرا به دامنه کوه بابا دریک قریۀ بنام علی بیگ رساندیم.درحقیقت انتهای سرک هم تا همین قریه مذکوربود وکارموترهاهم درهمینجاختم وپیاده روی ما ازهمینجاآغازشد.همه ما به صورت گروه گروه تپه های پرفرازونشیب کوه بابارا به قصد رسیدن به مقصد بالاشدیم. درنصف راه مردم تجموع کردند ودر ارتباط روز جهانی صلح بعضی ها گدی پران بازی می کردند وبعضی ها هم اشعار ومقالاتی که داشتند خواندند واکثریت مردم درهمانجا ماندند ومایک تعداد دیگر تصمیم گرفتیم که خودرابه یکی از حوض های کوه بابا برسانیم که خوشبختانه رساندیم.این حوض خیلی کلان ودرعین حال وحشت ناک نیز بود. چون آخرین نقطه کوه بابا حدوداً بیش از5000 هزار متر ازسطح بحر ارتفاع دارد وما احساس یک نوع سرگیجی می کردیم. مردمیکه در دامنه های کوه بابا اسکان دارند وچند تن آنها که باما بودند می گفتند دراین قسمت حدود هفت یا هشت حوض کلان وجود دارد که یکی از آنها به حدی وحشت ناک است که آدم درفاصله ده متری به آن آب نزدیک شود احساس می کند که آب آدم را به طرف خود کش می کند. این حوض ها ذخایر عظیمی آبی را درفرق کوه بابا تشکیل می دهند که آب آنها بسیار به صورت منظم وبه ندرت به طرف بامیان سرازیر می شود . دروقت برگشتن ، کرمیچ که من پوشیده بودم یک مقدار تنگ بود وپاهایم را اذیت می کرد وبالاخره خودرا به سختی به موترها رساندم . وشصت های هردو پایم را به حدی این کرمیچ فشار داده بود که سیاه شده وبعد از چند روزی استخوان شصت های هر دو پایم افتاد که آثارش تا هنوز باقیست. بالاخره به همین روال ماه های میزان وعقرب هم سپری شد و ماه قوس از راه رسید، ماسه نفر که از دفتر دایکندی بودیم شب ها دریک اطاق زندگی می کردیم که این اطاق کوچک تر از یک اطاق4×3 بود. اما دراول ماه قوس یک رفیق دیگر که ازصمیمیت وگرمی خاصی برخورداربود درجمع ما اضافه شد ، این رفیق تازه وارد ما نامش بخاری وتخلصش ذغالی بود. وبا آمدن این ، اطاق ما تنگ بود تنگ ترشد. گرچه این رفیق ما بسیار محبوب وگرم چهره بود ولی با آمدن این در اطاق ما باعث شدکه خرج اندوالی ما دوبرابرگردد، چون مصرف این از مصرف ما سه نفر هم بیشتر بود. شبها که نیم سیر ذغال رابانیمی نیم سیر چوب درکام آن می انداختیم تا صبح آثاری ازآن ذغال وچوب باقی نمی ماند. وما مجبوربودیم که با او بسازیم چون سردی بیش ازحد فصلهای خزان وزمستان بامیان مارا به شدت تهدید می کرد.یک چای جوش کلان را همیشه پرآب کرده روی بخارمی می ماندیم وهمیشه ازآب گرم آن استفاده می کردیم. یک روز جمعه بود من کالای خودرا توسط همان آب گرم شستم وجهت آبکشی نمودن بردم بیرون ، درپیش روی اطاق ما یک نل آب وجود داشت که آب آن نل به حدی سرد بود که نتوانستم کالای خودرا درست آبکشی نمایم ، دستهایم ازهزار بند خود به ناله آمد واصلاً کف را درکالایم یخ می زد وهیچ جدانمی شد کالای خودرا باهمان کف هایش بردم روی تارانداختم. وهر وقت که ما جورابهای خودرا می شستیم روی نل بخاری آویزان می کردیم وتاصبح خشک می شد، به همین خاطر یک شب من دست پاکم را شسته وروی نل بخاری آویزان کرده بودم ، یکی از رفیقانم که خیلی سحر خیز بود ویک رقابت بسیارتنگاتنگ با موذن مسجد داشت حتی گاهی هم اتفاق افتاده بود که ایشان قبل از اذان موذن مسجد نماز صبح خود را بخواند.ازقضا صبح آنشبیکه من دست پاکم را شسته بودم ایشان مثل روز های گذشته وقت نمازخودرا خوانده وبخاری را روشن کرده وخودش دوباره استراحت کرده بود. آتش هم که درداخل بخاری شعله ور شده بود ونل بخاری داغ آمده ودست پاکم سوخته بود، که نصفش این طرف نل بخاری ونصف دیگرش آن طرف نل بخاری افتاده بود. ما وقتیکه برای خوردن چای صبح برخواستیم دیدیم که قضیه از این قراراست به حدی خندیدیم که حتی رفیقانم تا یک هفتۀ دیگر برای من می خندیدند. روز ها که در دفتر می رفتیم کارهای مابه حدی انبوه ومتراکم بود که گاهی اوقات، برای نوشیدن یک گلاس چای وقت نداشتیم ویک دفعه موتجه می شدیم که ساعت دوازده ونیم بجه چاشت شده ومسئول برق می آمد و می گفت که نان تیاراست وبرق گل می شود. همیشه بعد از ساعت چهار عصر که رسمیات تمام می شد ، این دفعه می چسبیدیم به انتر نیت وتا شام در دفتر می ماندیم، ایمیل های خودرا چک می کردیم ویگان دفعه با بعضی از دوستان خود چتینگ هم می کردیم. دریکی از روزها من با یک دوست قدیمی یم که درمزارشریف زندگی می کند آنلاین شدم که او همراه دو نفر دیگر داخل یک موتر بوند بایک پایه کمپیوتر لب تاب وازطریق انترنیت تلفون بامن چت می کردند. وبکم وگوشی شانرا هم فعال کرده بودند ودراطراف روضه شریف میده میده چکر می زدند وچت می کردند. توسط وبکم تمام منظره های روضه شریف وچهارطرفش را به من نشان می دادند . آنها بااین کارشان تمام خاطرات سالهای که درمزارشریف بودم دردلم زنده کرد. وقتیکه هوا تاریک می شد به طرف اطاق روان می شدیم.گرچه در دفتر یک دریور به حیث نوکریوال شب بود واکثراوقات مارا می برد به اطاق ، اما یگان شب خود ما جهت هضم غذاهم که شده بود می خواستیم که با پای پیاده به طرف اطاق برویم، وبه خاطر رفتن ازدفتر به اطاق باید ازیک تپه پائین می شدیم وگاهی هم می افتادیم ویا با صد ترس ولرز از آن تپه پائین می شدیم . بسیار زیاد بختی را آزار واذیت می کردیم ومی خندیدیم. هر شب بسیار ناوقت به اطاق می رسیدیم هیچ حوصله غذا پختن را نداشتیم بیشتر شبها به تخم مرغ متوسل می شدیم ، یکی از رفقای ما یک قِسم تخم مرغ پخته می کرد که خیلی شبه سنگهای بند امیر می ماند. من نامش را گذاشته بودم تخم مرغ بند امیری. واگر یگان غذای دیگر پخته می کردیم یکی از رفیقان ما بسیار مرچ را دوست داشت وبه داخل دیگ ازمرچ های تازه به حدی می انداخت که اصلاً کیفیت غذا را زیر سئوال می برد. وبالاخره در روز پنج شنبه 27 ماه حوت سال 1388 کارما رسماً ختم شد وهرکدام ما، بامیان باستان را به قصد خانه های خود ترک نمودیم.
خاطرات هفت ماهه ام از بامیان :
درتاریخ اول سنبله سال جاری ازطرف دفتر دایکندی جهت انجام کاری رسمی به مدت دوماه به دفتر بامیان رفتیم. تعداد ما به سه نفر می رسید . همکاران دفتر بامیان به ما سه نفر همیشه تیم دایکندی میگفتند. واز آنجایکه حجم کار ما خیلی زیاد بود وهمچنان هر 20 روز ویا یک ماه بعد از دفتر مرکزی تغییراتی درکار ما می آمد وما مجبور بودیم که کارهای گذشتۀ خودرا اصلاح نموده وکارهای باقی ماندۀ خود را نیز مطابق با تغییرات دفتر مرکزی عیار نمائیم . بالاخره این مسافرت دوماهه ما به هفت ماه به طول انجامید . ازینکه بامیان یک ولایت تاریخی وباستانی است ، ما معمولاً روزهای جمعه به جا های دیدنی آن ولایت می رفتیم. مثلاً شهر غلغله ، شهر ضحاک ، بتهای تخریب شده ، درۀ اژدهار ( معروف به درۀ اژدر ) و بند امیر . یک تن زا کارمندان دفتر بامیان که ازاخلاق بسیار نیک وازیک حوصله مندی خاص برخورداربود که همه او را دوست داشتند وبه همین خاطر برای او یک نام مستعار مانده بودیم بنام بختی . البته کلمه بختی خودش یک داستان مفصلی داردکه نمی شود دراینجا اورا گنجاند. یک روز جمعه حدوداً اواسط ماه سنبله بود ما به تعداد پنج نفر به شمول بختی به طرف شرق بازار بامیان رفتیم ، یک منطقه را دهن درۀ دکانی می گویند که خیلی جای زیبا ، سر سبز ، خرم وتازه بود. درآنجا عکسهای یادگاری گرفتیم . وقتیکه خواستیم دوباره به طرف اطاق برگردیم بعضی از دوستان گفتند که از آب رود خانه بگذریم واز آنطرف دریا به سوی بازار برویم. زمانیکه ما خواستیم از آب عبور کنیم یک چپلک بختی را آب برد واز نظر ما ناپدید کرد. هر قدر که ما تلاش کردیم نتوانستیم چپلک بختی را پیدا کنیم. بالاخره بختی را متقاعد ساختیم که همراه ما با یک پای برهنه به طرف بازار حرکت کند. دربین راه خود بختی یک بوتل پلاستیکی میراندارا پیدا کرده و همراه با چند تار بوجی برای خود چپلک درست کرده بود، این ابتکار او مارا از خنده کشت. خود بختی میگفت که اروزمن دورۀ عسکری خودرا سپری نمودم. دریکی از روزهای جمعۀ دیگر که ماه میزان بود من همراه پنج تا از رفیقانم حدوداً ساعت هشت صبح خود را درمنطقۀ بند امیر یافتیم. واقعاً بند امیر نه تنها یکی از زیباترین ، بلکه یکی از عجائیب ترین ، بانشاط ترین ،عطراگین ترین ،پرطراوت ترین ودل انگیزترین نقطه دنیا است . واقعاً به دیدن میرزد، وقتیکه آدم بند امیر را از نزدیک ببیند بیشتر به قدرت لایزال پروردگار ایمان می آورد. توصیف بند امیر دراینجا ازتوان من خارج است بالاتر ازآنچی است که آدم درباره اش بگوید . من ازآنعده ازهموطنان خود که تا هنوز بند امیر را ندیده اند و توانائی دیدن منطقه بند امیر را دارند می خواهم که حتی برای یک بارهم که شده حتماً بند امیر را ببینند. دراین سفر ما باخود همه چیز برده بودیم : فرش ، ظرف ومواد خوراکه و..... در وسط بندهای معروف به بند ذوالفقار وبند پدینه جول وپلاس خودرا هموارکردیم وهرکدام ما به هر سو جهت تماشای این مناظر زیبا وطبیعی رفتیم . ونزدیکی های چاشت بود که همه ما جمع شدیم وهرکدام ما مصروف یک کاری شدیم یکی ما چا ی دم می کرد یکی ما کچالو چپس می کرد یکی دیگر ما گوشت مرغ را بریان می کرد و..... وقتیکه درسر دسترخوان نشستیم یکی از رفیقان ما که خیلی هم شوخ بود یک لنگ مرغ را می گرفت ومیگفت که من اکت انسانهای جنگلی را می کنم ودیگران از خنده بی هوش می شدند.آنروز آنقدر خندیدیم که هیچ وقت نخندیده بودیم . واز سوی دیگر ما شش نفر سه پایه کمره دیجیتال با خود برده بودیم و رنگارنگ عکسها گرفتیم تا دلما خواست عکس گرفتیم وتا زمان که آفتاب غروب می کرد در آنجا بودیم واز منظره های دم غروب هم عکس های زیاد گرفتیم. که بعداً این عکس ها را من به کمپیوتر خود انتقال دادم تقریباً سه جی بی را اشغال کرده بود. بعد از آن به طرف مرکز بامیان حرکت کردیم. ودریکی از جمعه های دیگر به مناسبت بیست ویکم ماه سبتمبر روز جهانی صلح از طرف دفتر یونما و ایکوتوریزم بامیان برنامه کوهنوردی تنظیم گردیده بود. ما دراین برنامه هم اشتراک نمودیم ، مسیری را که آنها تعین کرده بودند عبارت بود از جلو بت کلان که دفتر ایکوتوریزم موقعیت دارد الی آخر درۀ فولادی واز آنجا الی آخر قله شاه فولادی در دل کوه بابا ومی گفتند که درآخرین نقطه کوه بابا چندین حوض کلان که از خود کوه ها تشکیل شده اند وجود دارد وجهت تماشای آنها باید خود را به آنجا برسانیم . صبح زود روز جمعه معینه به تعداد بیش از 300 سه صد نفر از مسیر که از قبل تعیین نموده بودند توسط چندین موتر ملی بس حرکت کرده وحدود ده کیلومتر را طی نموده خودرا به دامنه کوه بابا دریک قریۀ بنام علی بیگ رساندیم.درحقیقت انتهای سرک هم تا همین قریه مذکوربود وکارموترهاهم درهمینجاختم وپیاده روی ما ازهمینجاآغازشد.همه ما به صورت گروه گروه تپه های پرفرازونشیب کوه بابارا به قصد رسیدن به مقصد بالاشدیم. درنصف راه مردم تجموع کردند ودر ارتباط روز جهانی صلح بعضی ها گدی پران بازی می کردند وبعضی ها هم اشعار ومقالاتی که داشتند خواندند واکثریت مردم درهمانجا ماندند ومایک تعداد دیگر تصمیم گرفتیم که خودرابه یکی از حوض های کوه بابا برسانیم که خوشبختانه رساندیم.این حوض خیلی کلان ودرعین حال وحشت ناک نیز بود. چون آخرین نقطه کوه بابا حدوداً بیش از5000 هزار متر ازسطح بحر ارتفاع دارد وما احساس یک نوع سرگیجی می کردیم. مردمیکه در دامنه های کوه بابا اسکان دارند وچند تن آنها که باما بودند می گفتند دراین قسمت حدود هفت یا هشت حوض کلان وجود دارد که یکی از آنها به حدی وحشت ناک است که آدم درفاصله ده متری به آن آب نزدیک شود احساس می کند که آب آدم را به طرف خود کش می کند. این حوض ها ذخایر عظیمی آبی را درفرق کوه بابا تشکیل می دهند که آب آنها بسیار به صورت منظم وبه ندرت به طرف بامیان سرازیر می شود . دروقت برگشتن ، کرمیچ که من پوشیده بودم یک مقدار تنگ بود وپاهایم را اذیت می کرد وبالاخره خودرا به سختی به موترها رساندم . وشصت های هردو پایم را به حدی این کرمیچ فشار داده بود که سیاه شده وبعد از چند روزی استخوان شصت های هر دو پایم افتاد که آثارش تا هنوز باقیست. بالاخره به همین روال ماه های میزان وعقرب هم سپری شد و ماه قوس از راه رسید، ماسه نفر که از دفتر دایکندی بودیم شب ها دریک اطاق زندگی می کردیم که این اطاق کوچک تر از یک اطاق4×3 بود. اما دراول ماه قوس یک رفیق دیگر که ازصمیمیت وگرمی خاصی برخورداربود درجمع ما اضافه شد ، این رفیق تازه وارد ما نامش بخاری وتخلصش ذغالی بود. وبا آمدن این ، اطاق ما تنگ بود تنگ ترشد. گرچه این رفیق ما بسیار محبوب وگرم چهره بود ولی با آمدن این در اطاق ما باعث شدکه خرج اندوالی ما دوبرابرگردد، چون مصرف این از مصرف ما سه نفر هم بیشتر بود. شبها که نیم سیر ذغال رابانیمی نیم سیر چوب درکام آن می انداختیم تا صبح آثاری ازآن ذغال وچوب باقی نمی ماند. وما مجبوربودیم که با او بسازیم چون سردی بیش ازحد فصلهای خزان وزمستان بامیان مارا به شدت تهدید می کرد.یک چای جوش کلان را همیشه پرآب کرده روی بخارمی می ماندیم وهمیشه ازآب گرم آن استفاده می کردیم. یک روز جمعه بود من کالای خودرا توسط همان آب گرم شستم وجهت آبکشی نمودن بردم بیرون ، درپیش روی اطاق ما یک نل آب وجود داشت که آب آن نل به حدی سرد بود که نتوانستم کالای خودرا درست آبکشی نمایم ، دستهایم ازهزار بند خود به ناله آمد واصلاً کف را درکالایم یخ می زد وهیچ جدانمی شد کالای خودرا باهمان کف هایش بردم روی تارانداختم. وهر وقت که ما جورابهای خودرا می شستیم روی نل بخاری آویزان می کردیم وتاصبح خشک می شد، به همین خاطر یک شب من دست پاکم را شسته وروی نل بخاری آویزان کرده بودم ، یکی از رفیقانم که خیلی سحر خیز بود ویک رقابت بسیارتنگاتنگ با موذن مسجد داشت حتی گاهی هم اتفاق افتاده بود که ایشان قبل از اذان موذن مسجد نماز صبح خود را بخواند.ازقضا صبح آنشبیکه من دست پاکم را شسته بودم ایشان مثل روز های گذشته وقت نمازخودرا خوانده وبخاری را روشن کرده وخودش دوباره استراحت کرده بود. آتش هم که درداخل بخاری شعله ور شده بود ونل بخاری داغ آمده ودست پاکم سوخته بود، که نصفش این طرف نل بخاری ونصف دیگرش آن طرف نل بخاری افتاده بود. ما وقتیکه برای خوردن چای صبح برخواستیم دیدیم که قضیه از این قراراست به حدی خندیدیم که حتی رفیقانم تا یک هفتۀ دیگر برای من می خندیدند. روز ها که در دفتر می رفتیم کارهای مابه حدی انبوه ومتراکم بود که گاهی اوقات، برای نوشیدن یک گلاس چای وقت نداشتیم ویک دفعه موتجه می شدیم که ساعت دوازده ونیم بجه چاشت شده ومسئول برق می آمد و می گفت که نان تیاراست وبرق گل می شود. همیشه بعد از ساعت چهار عصر که رسمیات تمام می شد ، این دفعه می چسبیدیم به انتر نیت وتا شام در دفتر می ماندیم، ایمیل های خودرا چک می کردیم ویگان دفعه با بعضی از دوستان خود چتینگ هم می کردیم. دریکی از روزها من با یک دوست قدیمی یم که درمزارشریف زندگی می کند آنلاین شدم که او همراه دو نفر دیگر داخل یک موتر بوند بایک پایه کمپیوتر لب تاب وازطریق انترنیت تلفون بامن چت می کردند. وبکم وگوشی شانرا هم فعال کرده بودند ودراطراف روضه شریف میده میده چکر می زدند وچت می کردند. توسط وبکم تمام منظره های روضه شریف وچهارطرفش را به من نشان می دادند . آنها بااین کارشان تمام خاطرات سالهای که درمزارشریف بودم دردلم زنده کرد. وقتیکه هوا تاریک می شد به طرف اطاق روان می شدیم.گرچه در دفتر یک دریور به حیث نوکریوال شب بود واکثراوقات مارا می برد به اطاق ، اما یگان شب خود ما جهت هضم غذاهم که شده بود می خواستیم که با پای پیاده به طرف اطاق برویم، وبه خاطر رفتن ازدفتر به اطاق باید ازیک تپه پائین می شدیم وگاهی هم می افتادیم ویا با صد ترس ولرز از آن تپه پائین می شدیم . بسیار زیاد بختی را آزار واذیت می کردیم ومی خندیدیم. هر شب بسیار ناوقت به اطاق می رسیدیم هیچ حوصله غذا پختن را نداشتیم بیشتر شبها به تخم مرغ متوسل می شدیم ، یکی از رفقای ما یک قِسم تخم مرغ پخته می کرد که خیلی شبه سنگهای بند امیر می ماند. من نامش را گذاشته بودم تخم مرغ بند امیری. واگر یگان غذای دیگر پخته می کردیم یکی از رفیقان ما بسیار مرچ را دوست داشت وبه داخل دیگ ازمرچ های تازه به حدی می انداخت که اصلاً کیفیت غذا را زیر سئوال می برد. وبالاخره در روز پنج شنبه 27 ماه حوت سال 1388 کارما رسماً ختم شد وهرکدام ما، بامیان باستان را به قصد خانه های خود ترک نمودیم.
۱ نظر:
سلام محترم !
خاطرات شما را خواندم خیلی طولانی ، خیلی جالب وخیلی خنده داربود.
ارسال یک نظر