شعراز: حیات الله سبحانی.
به آفاق وسیع دیده ات هرسو نظرکردم
به هر اقلیم احساست که روز وشب گذرکردم
بجز طوفان مهر وعشق چیزی را نمی دیدم
بجز آلاله مهر وعطوفت رانمی چیدم
مرا در آسمان دیده ات پرواز میدادی
دلم را میگرفتی وبرایم باز می دادی
نگاهت چون نسیم صبح ازجانم گذر میکرد
تمام تار وپودم را زشادی شعله ور میکرد
برایم لحظه های شاد خود را تقسیم می کردی
لب نانی نمی خوردی وبامن نیم میکردی
اگر یک لحظه حزنی دربساط چهره ام میبود
اگر یک ذره پایم سنگ ها صخره ها می سود
هجوم درد میدیدم که می بلعید جانت را
پر از آتشفشان میکرد بسط آسمانت را
ولی افسوس عمرم را نشد برعمرت افزایم
وهردم تخت پیشانی به خاک پای توسایم
ولی افسوس من ماندم وحجمی ازغم وهجران
وتو رفتی وازمن برگرفتی گوشهءدامان
من وهر روز رنج جستجوی آشیان تو
کجاپیدانمایم آشیان جاودان تو
به خوابم هم نمی آئی که باهم درد دل گوئیم
برای لحظه ای احوال هم ازهمدگرجوئیم.
بیست وچهارم جوزای سال هشتاد وپنج خورشیدی --- کابل